به حق بی بی سلام الله علیها

ساخت وبلاگ

چه حس خوبیه ... مادر شدن... ما در به حق بی بی سلام الله علیها...
ما را در سایت به حق بی بی سلام الله علیها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behaghebibio بازدید : 119 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1400 ساعت: 18:11

دوشنبه شب بود... حوالی ساعت 9... همه تو خوابگاه منتظر سریال آوای باران! ... پیام داد اگه میشه برنامه رو همین امشب آماده کنید میام ازتون میگیرم... با تعجب گفتم اینجا؟جلوی خوابگاه!؟خب من فردا براتون میارم دفتر... گفت آخه خیلی واجبه صبح زود جلسه س و من تازه فهمیدم. اگه براتون بد میشه که ... گفتم نه اشکالی نداره فقط باید با نگهبان هماهنگ کنم. گفت الان با یکی از دوستانم که ماشین داره و تا یه ربع دیگه اونجام!!!! شانس آوردم برنامه رو از قبل آماده کرده بودم! روسری مشکیمو که تازه خریده بودم لبنانی بستم و چادرمو سر کردمو رفتم پایین... به باباشیرازی نگهبان خوابگاه گفتم که فرماندمون داره میاد اینجا این بر به حق بی بی سلام الله علیها...ادامه مطلب
ما را در سایت به حق بی بی سلام الله علیها دنبال می کنید

برچسب : روسری,لبنانی, نویسنده : behaghebibio بازدید : 197 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:45

ازم خواست از بین عکسای آرشیو خواهران اونایی که مربوط به زمان ایشونه، یه چندتایی رو واسه پاوری که میخواد برای جلسه تودیع و معارفه خودش آماده کنه جدا کنم و بهشون بدم. قرار شد فردا ساعت 10 دفتر باشم و فلشو بهشون بدم... سر ساعت رفتم دفتر و اومد فلشو گرفت...فلش زرده  خودم بود! خدابیامرزدش گمش کردم! بعد چند دیقه خواهرش که هم رشته ای خودش بود و تو همین دانشگاه بود اومد دفتر... تعجب کردم آخه اصلا تو خط بسیج و این چیزا نبود... قبلا با هم سلام علیک داشتیم... هر چی نباشه خواهر فرماندمون بودا... اومد نشست و یه خرده راجع به چیزای الکی حرف زدیم و رفت! ... و همچنان من چقدر خنگم...! نوشته شده در شنبه بیست و د به حق بی بی سلام الله علیها...ادامه مطلب
ما را در سایت به حق بی بی سلام الله علیها دنبال می کنید

برچسب : فلش, نویسنده : behaghebibio بازدید : 187 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:45

بهم گفته بود اسم 3 نفر از اعضای شورای خواهران رو بدم واسه اردوی آموزشی طرح صالحین تو مشهد... خیلی دلم میخواست منم برم ولی واجب تر از من هم بودن... اسامی رو بهشون دادم... چند روز بعد بنده و مسئول قبلی به اتفاق ایشون(فرمانده) و قائم مقامشون با پیکان قراضه بسیج داشتیم میرفتیم واسه جلسه با رئیس دانشگاه... به زور فقط 20 دیقه بهمون وقت داده بود! قرار شد سر راه مسئول سیاسی مون (که اسمشو واسه اردو رد کرده بودم) رو هم تا یه جایی برسونیم. داشتم باهاش راجع به اردو و کارایی که باید انجام بده حرف میزدم که... بهم گفت مگه نمیدونید که شما هم باید برین؟ حضورتون الزامیه ، من با آقای نصیری صحبت کردم و اسم شما رو به حق بی بی سلام الله علیها...ادامه مطلب
ما را در سایت به حق بی بی سلام الله علیها دنبال می کنید

برچسب : مشهد, نویسنده : behaghebibio بازدید : 185 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:45

شب قبل حرکت واسه اردوی مشهد بهم زنگ زد و گفت کیفش رو تو دفتر جا گذاشته و با کلی شرمندگی و خواهش ازم خواست لطف کنم و برم کیفش رو بردارم و فرداصبح قبل حرکت بدم به نگهبانی سپاه تا بعد خودش بره تحویل بگیره... (آخه دفتر نزدیک خوابگاه دخترا بود!) با یکی از بچه ها رفتم و کیف رو با خودم آوردم خوابگاه... عجب امتحان سختی بودا... چقدر تا صبح با خودم کلنجار رفتم در کیفشو باز کنم ببینم یه فرمانده تو کیفش چی داره؟! ولی از دست این زهرا(دوستم) ...مگه گذاشت...؟! همش میگفت زشته فاطمه از تو بعیده دختر... هنوزم نمیدونم آخه منی که به فضولی معروفم چطور اون شب تونستم خودمو کنترل کنم؟؟؟؟! خلاصه کیفو تحویل دادم و راحت شدم غافل از اینکه ... به حق بی بی سلام الله علیها...ادامه مطلب
ما را در سایت به حق بی بی سلام الله علیها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behaghebibio بازدید : 175 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 23:16

12 اسفند 92 بود... مشغول برنامه ریزی واسه راهیان بودم... چند روز بعد حرکت داشتیم... از دفتر حاج آقا مهدوی نسب(مسئول نهاد رهبری دانشگاه) زنگ زدن برم دفتر حاج آقا باهام کار دارن... گفتم حتما میخواد راجع به راهیان باهام حرف بزنه... رفتم... حاج آقا اول راجع به وضعیت حجاب تو دانشگاه حرف زدن و برنامه هایی که باید با همکاری بسیج و نهاد انجام بدیم و.... بعد یه دفه شروع کردن از ازدواج و فواید ازدواج دانشجویی و این چیزا حرف زدن... منو میگی... گیج... سرمو انداخته بودم پایین و سرخ شده بودم از خجالت... شروع کردن از یکی از پسرا تعریف کردن و اینکه چقدر ماهه چقدر آقاست خوش اخلاق و بچه مذهبی و...اینکه خودشون روشون نشده بهتون بگن و از من خواستن واسطه این امر خیر بشم... و من همچنان تو فکر که آخه یه کلمه بگو این بنده خدا کیه راحتمون کن حاج آقا... گفت خودم حدس بزنم...! اون لحظه تو فکرم هر کسی بود از پسرای کلاس گرفته تا هر پسری که تو دانشگاه میشناختم به جز ... فرمانده خودمون...! وقتی حاج آقا اسمشو گفت شوکه شدم... اصلا فکرش رو هم نمیکردم...یعنی فرمانده و خواستگاری از من...؟؟؟؟! حاج آقا بهم گفت به حق بی بی سلام الله علیها...ادامه مطلب
ما را در سایت به حق بی بی سلام الله علیها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behaghebibio بازدید : 209 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 23:16

اون شب به زور خوابم ببرد نمیدونستم باید چیکار کنم اگه بابا زنگ بزنه چی باید بگم؟؟؟ روز بعد ساعت 7/30 صبح بابا زنگ زد... خواب بودم... اسم بابا رو که دیدم همچین خودمو از تخت انداختم پایین نزدیک بود پام بشکنه... بابا رو میگی با خنده ازم میپرسه حاج آقایی که بهم زنگ زد کیه و چی میگه؟ قضیه چیه؟ این پسره کیه و... با خجالت حاج آقا رو معرفی کردم و همه چی رو تعریف کردم... راجع به فرمانده هم هر چی میدونستم گفتم... و.... ب ابا که دید برخلاف همیشه که تا اسم خواستگار میومد ندیده و نشناخته میگفتم نه ولی این بار هر چی رو بنده خدا عیب میذاره من ازش دفاع میکنم فهمید این بار فرق میکنه و احتمالا دل دخترش رفته!!! گفت باید بیان و ببینیمشون تا خدا چی بخواد... قلبم داشت از تو سینم میزد بیرون... بابا که قطع کرد گلاب به روتون با گوشی رفتم دستشویی...و گوشی بیچاره افتاد جایی که نباید.... به حق بی بی سلام الله علیها...ادامه مطلب
ما را در سایت به حق بی بی سلام الله علیها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behaghebibio بازدید : 215 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 23:16

یکشنبه بود... باهاش تو دفتر جلسه داشتیم... پس فرداش امتحان دارو... فوق العاده سخت و منم که حفظیات داغون... آخرای جلسه ازم خواست یه برنامه ریزی کلی واسه ترم بعد آماده کنم و بهش برسونم تا توی جلسه شورای فرهنگی مطرح کنه... البته حواسم باشه درسم رو هم بخونم تا اگه امتحانم خراب شد نندازم تقصیر اون....!

به حق بی بی سلام الله علیها...
ما را در سایت به حق بی بی سلام الله علیها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behaghebibio بازدید : 189 تاريخ : چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت: 1:01

این روزا تکوناش انقدر زیاد شده که همه حواسمو پرت میکنه...

هنوز نیومده با اون دست و پاهای کوچولوش که محکم به اینور و اونور میزنه داره از مامان و باباش دلبری میکنه....

الهی مامان فدات بشه پسرم...

پ ن:

امیدوارم یه روزی انقدر بزرگ بشی که خودم بفرستمت واسه سربازی دین و وطنت...

تا سرمو با افتخار بالا بگیرم و بگم پسرم سرباز امام زمانشه...

ان شاءالله...

به حق بی بی سلام الله علیها...
ما را در سایت به حق بی بی سلام الله علیها دنبال می کنید

برچسب : حس زیبای مادر شدن,حس زيباي مادر شدن, نویسنده : behaghebibio بازدید : 189 تاريخ : پنجشنبه 6 آبان 1395 ساعت: 10:45